سلام
دلم گرفته است.آسمان در گلویم زندانی ست،دلم از مژه هایم جاری ست،چشم هایم در لحظه تاریخ بی تو باریده ست.
جهان دوباره نام تو را می طلبد و کربلایت را،تا سر بریده ات منزل به منزل خدا را نازل کند،و آیینه در آیینه نفست پژواک شود.
من تو را عاشقم تا دستم را بگیری و پس کوچه های روشن زندگی را راهنمایم باشی.
نام تو خورشیدی ست که زمین با تمام کوه هایش به طوافش احرام بسته ست.
من تو را نه می گریم و نه می خندم،می گریم بر چشم هایم که جز تو را دیده است و می خندم بر اشک هایم که جز به دنبال تو دویده است.
از تو همان«هیهات من الذله»کافی ست تا جهانی را شاه چراغ باشد و تمام در های بسته را شاه کلید و تمام زمین های سرد را آفتابی که حیات را برویاند.
راستی!
تو در آن ظهر مقدس و گرما ریز،که هزار صبح تا قربانگاهش دویده اند چه دیدی که نازکای گلویت هزار تیغ کج آیین را پاسخی درست شد!
تو در آن خاک آسمانی ،آن گودال سر بلند،چه چیز را تماشا کردی که سرشار تر از همیشه تا کوفه،تا شام،تا هر کجا که «ظلم آباد» است خدا را آیه آیه باریدی؟
تو چه دیده ای که عاشق تر از همیشه خدا را رصد کرده ای؟
کدام جام سیرابت کرد که دجله و فرات حقارت خود را می گریستند و تا لب هایت بالا نیامدند؟
کدام خورشید دردلت می وزید که تمام شب ها را یک تنه به مبارزه طلبیدی؟
کدام دریای عطش در تو جاری بود که فرات هم پاسخگوی تشنگیت نبود؟
تو در کدام ارتفاعی که هیچ بحری تا گلویت ارتفاع نیافت؟
تو در کدام باران باریدی ،از کدام ابر مقدس،که جهانیان نام تو را بر لب ترانه می کنند؟
تو از کدام آسمان آمدی که روح بلند تو را در هیچ قصیده ای گنجایش نیست؟
راستی!
هنوز دوبیتی های چشمانت را چوپانان از هفت بند نی لبک خویش در دشت می بارند ،و گلها به یاد تو از زمین، سرخ می رویند.
هنوز دریا ها به یاد عطشانی تو کف بر لب و موج خیز تا ساحل می آیند تا در پایت بیفتند
هنوز کوهها پژواک «هل من ناصر»تو را به هم هدیه می دهند و سنگدلی مردان بوزینه باز را نفرین می کنند.
...
من یا تو؟
سکه دوستی!
بیهوده!
یاد
بهار!
ذهن پنجره!
!
تیغ زمانه!
!!!
!
بی صدا
سر در گریبان!
از جنس خودم!
فصل کشتار!
[همه عناوین(324)][عناوین آرشیوشده]